اون زمونا که ما بچه بودیم شوهرخاله پدربزرگم داشت میمرد که همه ما رو دور خودش جمع کرد. به هر کدوممون یه چوب داد. ما ده نفر بودیم یعنی کلاً ده تا چوب داد. من اون موقع ریاضیم خوب بود. بعد گفت حالا بشکنیدش. ما هم شکستیم و حالا شد بیست تا چووب شکسته. دوباره شوهر خاله پدربزرگم گفت همون طور که این چوبها شکسته میشن. از شما هم تو اینترنت ردپا باقی می مونه. مواظب باشید.
امضا:احمدعلی واقعی اینم عکس خودمه تا کسی شک نکنه.
امضا:احمدعلی واقعی اینم عکس خودمه تا کسی شک نکنه.
۱ نظر:
ارسال یک نظر